مستند صدای غربت داستان زندگی مردمانی از جنوب کرمان را روایت می کند که با فقر و کمبود امکانات دست و پنجه نرم می کنند و از زندگی فقط زنده بودن را به ارث برده اند. مردم مظلوم این دیار مستضعفینی هستند که فریادشان به جایی نمی رسد.
شین آباد واقعی این مناطق هستند و مدرسه های کپری که بعضا در آتش پودر می شوند و بچه های قانعی که خواسته های خود را اینگونه بر روی تخته سیاه می نویسند : "وزیر محترم آموزش و پرورش ، ما از شما استخر نمی خواهیم، مدرسه چند کلاسه نمی خواهیم، اینترنت و کامپیوتر نمی خواهیم، ما فقط یک کلاس می خواهیم که خاک و گل نداشته باشد."
روزی مرحوم بیدآبادی در خانه آقای ایمانی مهمان بود. گفته بودند، هرچه غذا برای خودشان تدارک میبینند، برای او بیاورند و از کسی دیگر هدیه قبول نکنند. تصادفاً روزی برای ایشان دو کبک آوردند که برای بید آبادی کباب کند. چون شام را جلو آن مرحوم گذاشتند، نه تنها از آن چیزی نخورد و از سر سفره برخاست و رفت و به صاحبخانه گفت: مگر نگفتم که از کسی هدیه قبول نکنید. ممکن است که صید کننده برای خوردن بید آبادی راضی نبوده یا موقع کشتن آنها بسم الله نگفته و…
شعر بسیار زیبا در مورد دینداری برخی از ما !!!
شعر بسیار زیبا در مورد دینداری برخی از ما که نکات جالبی دارد، انشاء الله که جزو هیچکدام از اینها نباشیم و اگر خدای نکرده بودیم ، پس به خود بیاییم و توبه نموده و اسلام درست را اجرا و ایمان واقعی را به قلبهایمان راه بدهیم.
.: البته دقت شود؛ هرکسی را نمیتوان در این مضمون قرار داد و صرفاً هر کس خود را بسنجد :.
*****
آنقدر صفا کرد، صفا یادش رفت
قربان مونا رفت، مِنا یادش رفت
بازار بزرگ مکه را دید و دوید
حاجی بغل خدا، خدا یادش رفت
قطع به یقین سید صادق در زمان فوت پدر در سال ۱۳۳۹ هجری شمسی، نوجوانی تازه بلوغ یافته محسوب می گردید که کسوت لباس روحانیت از برای وی تنها به عنوان پوشش و لباسی بیرونی موضوعیت داشت و لاغیر؛ زیرا لباس و پوشش بیرونی مردان در خاندان شیرازی از قدیم الایام عبا و عمامه بوده و این رسم تا به امروز نیز در میان خاندان ایشان رواج دارد که فرزندان ذکورشان را از ۱۰ سالگی چنین لباسی بر تن می نمایند.
درسی که مرحوم کافی به یک بیحجاب داد
امر به معروف و نهی از منکر به روش مرحوم کافی
آقای کافی نقل می کردند:
داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن!
هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد.
می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟
بردار یکی بشینه.
نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه!
گفتم: این خانم ماست.
گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟
همه خندیدند.
گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید.
صلح امام حسن مجتبی (ع) و یک تحریف تاریخی
تاریخ در پس حجاب غبارآلود خود حقایقی نهفته دارد که بازکاوی آن، بسیاری از سؤالات را پاسخ خواهد داد، 26ربیعالاول سالروز پذیرش صلح امام حسن(ع) در جنگ با معاویه است که نکات و عبرتهای فراوان سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را به دنبال دارد.
ادامه مطلب ...