روزی مرحوم بیدآبادی در خانه آقای ایمانی مهمان بود. گفته بودند، هرچه غذا برای خودشان تدارک میبینند، برای او بیاورند و از کسی دیگر هدیه قبول نکنند. تصادفاً روزی برای ایشان دو کبک آوردند که برای بید آبادی کباب کند. چون شام را جلو آن مرحوم گذاشتند، نه تنها از آن چیزی نخورد و از سر سفره برخاست و رفت و به صاحبخانه گفت: مگر نگفتم که از کسی هدیه قبول نکنید. ممکن است که صید کننده برای خوردن بید آبادی راضی نبوده یا موقع کشتن آنها بسم الله نگفته و…
نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی! حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی! نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی! صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است! فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام
سلام
همون اولیش غلط از آب در اومد ، حالا شما خودتون هی بخوانید حدیث مفصل از این مجمل!!
نوشتید، منم خوندم
حالا چرا اینقدر داغون!! بیخیال بابا
راستی، وبلاگتون اومدم، یک عکس خفنی اولش گذاشته بودید که حالم یه جوری شد! نکنید این کارها رو ما دلمون ظریفتر ار این حرفهاست زود یه جوری میشه
موفق باشید
در پناه حق