داستانی کوتاه و قشنگ داستان مرد و شیر و اژدهای درون چاه
داستانی کوتاه و قشنگ: مردی داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت به او نزدیکتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که خیلی گرسنه بود به او نزدیک و نزدیک تر می شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه شماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه از پایین چاه از طناب بالا می آیند و همزمان طناب را میخورند و می بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان طناب را تکان میداد تا موش ها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب با دیواره ی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت میکرد ملک الموت (عزراییل) بوده چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردن همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند. مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای. بار الها از فتنههای دنیا به تو پناه میبریمبرگرفته از:داستانی کوتاه و قشنگ
:هدیه.قلب.لبخندگل