ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
یک داستان واقعی از دو نفر که پیش خودشون فکر میکردند که منتظرند
این یک داستان واقعی است از دو نفر که پیش خودشان فکر میکردند که منتظرند "علی 110" و "abbas313"
قصه از این قرار است که سر یک قضیه ای (گویا سربازی معاف شده) قرار شد "علی 110" به این جناب "abbas313" شام بدهد
با هم قرار گذاشتند میدان ونک که نزدیک محل کار هر دو باشد
شب بود شاید نزدیک ساعت 8 ، همونطور که به سمت میدان تجریش قدم میزدند یکباره "علی 110" چشمش افتاد به یک پسر بچه که در اون سرمای شدید گوشه خیابان فال میفروخت
هر دو فالی از آن پسرک خریدند، "علی 110" رو کرد به عباس313 و گفت: عباس میدانی که من هر وقت این بندگان خدا را میبینم یاد چی می افتم؟
گفت: نه نمیدونم