.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام
.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام

مواظب باش نخندی!

کارش شده بود ردگیری و لو دادن بچه‌های نماز شب خوان. شبانه می‌رفت بالای سقف مسجد، مچ بچه‌هایی را که نماز شب می‌خواندند، می‌گرفت. صبح که می‌شد،می‌گفت: « این‌ها مخلص هستند، دروغ می‌گویند که ما مخلص نیستیم، این‌ها نورانی شده‌اند و شهید خواهند شد. »

اخلاص شهید قاسم هادئی عاقبت پیش همه‌ی ملایک لو رفت و او نیز به شهادت رسید


 

زیر آتش و گلوله و خون ، در بحبوحه جنگ ، جایی که ترس معنا پیدا می کند . آنجا اگر خندیدی و خنداندی وسعت روحت را ، آرامش وجودت را به نمایش می گذاری.

رزمندگان ما در جبهه ها این آرامش را برای همیشه به نمایش گذاشته اند و ما اکنون می خوانیم از لحظات شاد آن روزگار و، می خندیدم به یاد آن دوران و امیدواریم از این آرامش سرمشق گیریم تا بجنگیم در این میدان جنگ نرم ... 

 


  

مداح ناشی :

 

مداح شروع به صحبت کرد و از ما خواست واقعه را پیش چشم خود مجسم کنیم و دل‌هایمان را روانه‌ی میدان کربلا.  قصد داشت به صورت سمعی و بصری، جز به جز ماجرا را توضیح دهد.

بلند گفت: «همه‌ی اهل بیت کنار خیمه منتظرند، ذوالجناح آمد» سپس صدای شیهه‌ی اسب را درآورد.

وسط روضه، از ته ماشین یک نفر زد زیر خنده، صدای خنده‌ی بچه‌های دیگر نیز بلند شد. 

 

لبخندهای خاکی 

نزنید ما غازیم ... :

 

طبق معمول، پناهگاهی جز آب نداشتیم، به همین خاطر داخل آب پریدیم و از همان‌جا بچه‌ها به خلبان‌های دشمن می‌گفتند:

نزنید، نزنید ما غازیم، بعد هم صدای غاز در می‌آوردند.

  

 

محمدی هایش صلوات :

 

ظاهراً پیرمردی که گوش‌هایش سنگین بود، دقیق متوجه موضوع نشد، کامیون به دژبانی رسید، مسئول مربوطه با دژبانی گفت‌وگویی کرد، هنوز چند قدم دور نشده بودیم که پیرمرد با حال و هوای خودش گفت: «محمدی‌هایش صلوات بفرستند، بقیه هم یا صلوات می‌فرستادند، یا با صدای بلند می‌خندیدند، و کار حسابی خراب شده بود.»  

  

 

مواظب باش نخندی!

 

بچه‌ها به جای این‌که بنشینند و تماشا کنند یا حتی دو طرف را تحریک کنند، هر کدام سعی می‌کردند به نحوی قضیه را فیصله بدهند، مثلاً می‌گفتند: «مواظب باش نخندی.» به همین ترتیب می‌گفتند تا جایی که خود آن‌ها هم به خودشان و به کار خودشان می‌خندیدند و شرمنده و متنبه به کنجی می‌نشستند.»  

 

بنا بود برویم عملیات. اولین روزی بود که به سمت خط مقدم می رفتیم. سوار کامیون بنز شدیم. رانند ه که می توانست بفهمد ما تا چه اندازه پیاده ایم و ناشی، آمد روی رکاب و گفت: به محض اینکه صدای گلوله توپ یا خمپاره شنیدید می خوابید کف ماشین. حرکت کرد. صدای شلیک توپ از فاصله دو کیلومتری که به گوش می رسید، همه خیز می رفتیم، می افتادیم روی سر و کله هم و گاهی رانند نگه می داشت و می آمد ما را زیر چشمی از آن بالا نگاه می کرد و در دلش به ترس ما و اینکه به دلیل نابلدی هر چه میگفت به حرفش گوش می کردیم،‌ می خندید. خیلی لذت می برد.

  

 

مچ گیری:

 

صبح هم که می‌شد، دستشون و می‌گرفت و می‌گفت: «این‌ها مخلص هستند، دروغ می‌گویند که ما مخلص نیستیم، این‌ها نورانی شده‌اند و شهید خواهند شد. »

اخلاص شهید قاسم هادئی عاقبت پیش همه‌ی ملایک لو رفت و او نیز به شهادت رسید.

 

 

 

راننده ی زرنگ :
گاهی پیش می‌آمد که دو نفر در حضور بچه‌ها با هم بلند صحبت می‌کردند و کارشان به اصطلاح به «یکی به دو» می‌کشید. پیدا بود سوء تفاهمی‌ شده.
در یکی از محورها، قرار بود نیروها برای عملیات اعزام شوند، به اصطلاح پای کار و موضع انتظار. قبل از حرکت، فرمانده‌ی محور سرش را از لای چادر کامیون داخل کرد و گفت: «یادتان نرود شما پتو هستید، و اهدایی مردم که ما به جبهه می‌بریم، سر و صدایی از خودتان در نیاورید. بعد به وقتش من می‌آیم و اطلاع می‌دهم که چه بکنید.»
در مقر تیپ فرات مشغول امور جاری روزانه بودیم که بمب‌افکن‌های عراقی در آسمان نمایان شدند.
داخل اتوبوس هم دست از سر ما برنمی‌داشت. چپ و راست، وقت و بی‌وقت زیارت عاشورا می‌خواند. حتی اگر مجلس شادی بود، گریز می‌زدند به صحرای کربلا.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد