.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام
.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام

ماجرای خواب مقبل کاشانی

ماجرای خواب مقبل کاشانی و مرثیه خوانی مقبل و محتشم در حضور پیامبران در مرقد مطهر آقا امام حسینعلیه السلام

  

  

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت       نه سیٌدالشٌهداء بر جدال طاقت داشت
هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید       عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید 

 


  

اشعار  سیٌد علی محتشم کاشانی رحمة الله علیه خصوصیٌتی دارد که با وجود اینکه اشعار او بسیار خوانده میشود، ولی با این وجود اثرش نمیرود و کهنه نمیشود، چون اغراق نگفته و اکثر اشعار او مطابق اخبار و روایت است و مقبول صاحب مصیبت شده است. گویند در بعضی از اوقات امیرالمؤمنین حضرت علی(ع) او را در گفتن شعر، کمک میکردند، چنانکه از خود محتشم نقل شده، وقتی که بند سوٌم مرثیه را انشاء مینمودم و این شعر را گفتم: 

  

کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار     تا دامن جلال جهان آفرین رسید 

  

کلام ناقص و ناتمام بود و نمیتوانستم فرد بعد را بگویم که مرثیه بی عیب شود، تا اینکه شبی امیر مؤمنان حضرت علیعلیه السلام را در خواب دیدم.
به من فرمودند: محتشم چرا مرثیه نمیگویی؟
عرض کردم این شعر را گفته ام، ولی برای شعر بعد معطٌل مانده ام و هر چه فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسد که مطلب را بپروراند.
امام فرمودند: بگو 

  

هست از ملال گرچه بَری ذات ذوالجلال     او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال 

  

محتشم دارای مقام و رتبه بلندی بوده است و لهذا اشعار او را در بالای ایوان طلای مولی الکونین حضرت مولانا الحسینعلیه السلام نوشته اند.
 
مرحوم حاج اسماعیل سبزواری در کتاب عددالسنه کیفیت خواب مقبل را از حزن المؤمنین نقل نموده و فرموده که خود احقر در اصفهان در خانواده مقبل کیفیت خواب را به خط او نیز دیدم که خوابش را چنین نقل نموده:
 

در سالی که زوار بسیاری، از اصفهان به جهت زیارت عاشورا عازم کربلا شدند و من مرد تهی دستی بودم، به یکی از دوستان خود گفتم که میترسم بمیرم و آرزوی زیارت سیدالشهداء روحی له الفداء در دلم بماند، پس او دلش بر من سوخت و بر حال من رقت برد. پس به اتفاق همه و این رفیق شفیق، روانه شدیم ولی در نزدیکی گلپایگان جمعی از قطاع الطریق (راهزنان) ، شبانه بر سر زوار ریختند و همه را غارت نمودند و ایشان برهنه و عریان وارد گلپایگان شدند.

بعضی قرض کردند و رفتند و من همانجا ماندم، نه اسباب رفتن داشتم و نه دل برگشتن، تا آنکه ماه محرم شد، حسینیه ای در آنجا بود که شبها، شیعیان در آن مشغول عزاداری بودند، من هم در آنجا به سر بردم و شب و روز میگریستم. در اواخر شب خوابم ربود، و در عالم واقعه دیدم وارد کربلا شدم، و رفتم به جانب حرم که مشرف شوم و اذن دخول میخواستم.

شخصی مرا مانع شد و به دست اشاره کرد که برگرد، که الآن وقت زیارت کردن تو نیست، گفتم بنا نبود حرم جناب ابی عبدالله الحسینعلیه السلام حاجب و مانع داشته باشد.

 
هر که خواهد گو بیا و گو برو  

 کبر و ناز و حاجب و دربان در این درگاه نیست 

 

گفت ای مقبل در این لحظه، حضرت زهراسلام الله علیها و مادرش خدیجه کبریسلام الله علیها و مریم و حوا و آسیه و جمعی از حورالعین، با جمعی از انبیاء به زیارت آمده اند.

قدری تأمل کن، آن ها که فارغ شدند نوبت تو میشود.
گفتم تو کیستی؟ گفت من ملکی هستم از جمله حافٌین حول حرم مطهر، که دائم برای زوار استغفار میکنم.

پس در این لحظه دست مرا گرفت و در میان صحن گردش میداد، جمعی را در صحن مقدٌس میدیدم که شباهت به اهل دنیا نداشتند تا اینکه رسیدیم به موضعی که در آنجا محفلی بود آراسته، و جمعی موقٌر با خضوع و خشوع نشسته بودند، آن ملک پرسید: آیا اینها را میشناسی؟

گفتم نه، گفت اینها حضرات انبیاء هستند، که به زیارت حضرت سیٌدالشٌهداءعلیه السلام آمده اند.

آنکه بر همه مصدٌر (و مقدٌم) نشسته، حضرت آدم ابوالبشر صفیٌ اللهعلی نبینا و آله و علیه السٌلام است و آنکه در طرف راست او نشسته، حضرت نوح نجیٌ الله است و در طرف چپش حضرت ابراهیم خلیل الله است و آن یکی شیث است و دیگری ادریس است و آن هود و آن صالح و آن اسماعیل و آن اسحاق و آن داود و آن سلیمان و آن کلیم الله و آن روح الله است.

در این اثناء دیدم بزرگواری از حرم بیرون آمده، در حالتی که دو نقر زیر بغلهای او را گرفته بودند، پس همه انبیاء برخاستند و تعظیم او نمودند و آن بزرگوار رفت و در صدر مجلس نشست و بعد از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود محتشم را بیاورید.

پرسیدم این بزرگوار کیست؟ گفت خاتم الانبیاء محمٌد مصطفیصلی الله علیه و آله است. لحظاتی نگذشت که محتشم را آوردند و او مردی خوش سیما و کوتاه قد و عمامه ژولیده بر سر داشت، و چون وارد شد تعظیم کرد و ایستاد. حضرت رسول اکرمصلی الله علیه و آله فرمودند: ای محتشم امشب شب عاشوراء است، پیامبران برای زیارت فرزندم حسینعلیه السلام آمده اند و میخواهند عزاداری کنند، برو بالای منبر و از اشعار دلسوز خود بخوان تا ما بگرییم.

به امر پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله منبری گذاشتند، و محتشم رفت در پلٌه اول آن ایستاد، پیامبرصلی الله علیه و آله اشاره کرد بالاتر برو، و در پلٌه دوم ایستاد فرمود بالاتر برو تا آنکه در پلٌه نهم منبر ایستاد حضرت فرمودند بخوان.

مقبل میگوید حواسم را جمع نمودم ببینم محتشم کدام بند مرثیه را میخواند که از همه دلسوزتر است، شروع کرد به خواندن این بند:

  

 

کشتی شکست خورده طوفان کربلاء     در خاک و خون فتاده به میدان کربلاء
 
گر چشم روزگار بر او فاش میگریست     خون می گذشت از سر ایوان کربلاء
 
از آب هم مضایقه کردند کوفیان     خوش داشتند حرمت مهمان کربلاء
 

 
عرض کرد: یا رسول الله 

 
بودند دیو و دَد همه سیراب و می مکید     خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا 

  

صدای پیامبرصلی الله علیه و آله به ناله بلند شد و رو به انبیاء کردند و فرمودند: ببینید امٌت من با فرزند من چه کرده اند، آبی را که خدا بر کلاب (سگها) و ذئاب (گرگها) و کفٌار مباح کرده، امٌت من، بر اولاد من حرام کرده اند. پس محتشم شروع کرد به این مرثیه: 

 
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار     خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
 
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه     ابری به بارش آمد و بگریست زارزار
  

  

چون محتشم به این شعر رسید پیامبران همه دست بر سر زدند، محتشم رو به پیامبران کرده و گفت: 

 
جمعی که پاس محملشان بود جبرئیل     گشتند بی عماری و محمل شترسوار  

 

پیامبرصلی الله علیه و آله فرمود بلی این جزای من بود، که دختران مرا در کوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند. محتشم سکوت کرد و ایستاد که پیامبرصلی الله علیه و آله او را مرخص فرماید و از منبر به زیر آید.

حضرت پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله فرمودند: محتشم هنوز دل ما از گریه خالی نشده است بخوان، محتشم شوقی پیدا کرد و به هیجان آمده که پیامبرصلی الله علیه و آله میل دارد از اشعار او بگرید عمامه را از سر برداشت و بر زمین زد و با دستش اشاره نمود، به طرف قبر سیٌدالشٌهداءعلیه السلام عرض کرد: یا رسول الله منتظری من بخوانم و بشنوی؟ اینجا نظر کن 

 
این کشته فتاده به هامون حسین توست
                            وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
 
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
                            مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
  

 
ملکی صدا زد، محتشم پیامبر غش کرد، در این هنگام محتشم از منبر به زیر آمد.

چون رسول خداصلی الله علیه و آله به هوش آمد، ردای مبارک خود را به عنوان خلعت به او عطاء فرمود. مقبل میگوید با خود گفتم خاک بر سرت، ای بی قابلیٌت، این همه شعر و مرثیه گفته ای، حال معلوم شد که پسند نشده، تو حاضر بودی و پیامبرصلی الله علیه و آله اعتنا نفرمود به تو، محتشم را احضار فرمود و اشعار خود را خواند و پیامبران گریستند و به خلعت مفتخر گردید.

پس خود را بسیار ملامت نمودم و راضی بودم که زمین شکافته شود و من بر زمین فرو روم و خواستم زودتر از صحن بیرون روم که مبادا آشنایی مرا ببیند و خجالت بکشم.

چون روانه شدم، و نزدیک درب صحن رسیدم، دیدم حوریه سیاه پوش، از حرم بیرون آمد و دوان دوان رفت خدمت پیامبرصلی الله علیه و آله و عرض کرد یا رسول اللهصلی الله علیه و آله دخترت فاطمهسلام الله علیها میگوید: چرا دل مقبل را شکستی، او هم برای فرزندم حسینصلوات الله و سلامه علیه مرثیه گفته است.

 در این هنگام فرمود مقبل بیا، دخترم فاطمهسلام الله علیها میل دارد تو هم اشعار خود را بخوانی.

مقبل میگوید بدین شعف چیزی نمانده بود، که جانم از بدنم برود، آمدم تعظیم کردم و رفتم بالای منبر، در پله اول ایستادم، حضرت نفرمود بالاتر برو فرمود بخوان.

پس دانستم که میان من و محتشم، چقدر فرق است، با خود خیال میکردم که در مقابل آن مرثیه های دلسوز و پر گریه محتشم چه بخوانم، یادم آمد که واقعه شهادت را از همه بهتر به نظم آورده ام این شعر را خواندم و عرض کردم یا رسول الله:

  

روایت است که چون تنگ شد بر او میدان     فتاده از حرکت ذوالجناح از جولان

 

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت     نه سیٌدالشٌهداء بر جدال طاقت داشت


کشید پا ز رکاب آن خلاصه ایجاد     به رنگ پرتو خورشید، بر زمین افتاد

 

هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید     عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید

 

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد     اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد

 

چون این شعر را خواندم، صدای شیون بلند شد، و پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله بر سر می زد و می گفت وا ولداه،‌ که یک مرتبه حوریه ای صدا زد، مقبل بس است. فاطمه زهراسلام الله علیها روی قبر حسینعلیه السلام غش کرد.

مقبل میگوید از منبر فرود آمدم در دلم گذشت کاش مرا هم خلعتی مرحمت میکردند، که در نزد امثال و اقران، و نزد محتشم سرافراز میشدم.

که ناگاه دیدم از حرم مطهٌر، جوانی بی سر، و با بدن پاره پاره، بیرون آمد، و از حلقوم بریده فرمود: مقبل دلت نشکند، خلعت تو را هم خودم میدهم ....... 

  


 

لینکهای مرتبط: 

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت - شعر عاشورا  

نغمه کوثرى - علیرضا اسدى کرمانى

اعجاز اشک

متن کامل ترکیب بند زیبای محتشم کاشانی - باز این چه شورش است  

شور به پا میکند خون تو در هر مقام

 


 

نظرات 3 + ارسال نظر
آنتی درویش چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 19:06 http://sarbazrahbar.blogfa.com/

سلام داداش گلم خیلی فوری بود ۴۴ نفر بودیم یک جلسه در هتل حافظ مشهد داشتیم وبرگشتیم

سلام
بازم خبر میدادید بد نبود
به هر حال موفق باشید

حاج رضوان چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 23:12

سلام
وبلاگ پرمحتوایی دارید...
آپم
لطفا به ما سر بزنید
www.naslejavane90.mihanblog.com

سلام

خادم گمنام اقا دوشنبه 14 آذر 1390 ساعت 17:37 http://www.fotrosgonabad.blogfa.com

سلام سایت خوبی دارید عالی بود -- اگه امکانش بود به ما هم سر بزنید لینک کنید --- گنابادی هم هستم در ضمن

سلان
منظورتون وبلاگه؟ ممنون از لطفتون
به چشم، میام لینکتون کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد