.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام
.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام

داستان سلیمان نبی (ع) و مورچه

 

  

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود…

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. 

سلیمان آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. 

 

مورچه گفت :

” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا میآورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.” 

 

سلیمان به مورچه گفت :

“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟” 

 

مورچه گفت آری او میگوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

نظرات 3 + ارسال نظر
site01 جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 15:27 http://www.site01.fay.ir

5616516544بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.site01.fay.ir

سلام
نخیر، مثل اینکه دست بردار نیستید!
برادر من ، عزیز من ، خواهر من ، من به کی بگم ، من اگه برم کنار دریا باید با آفتابه برم، تازه اونجا میبینم آفتابه سوراخه!
من با این کلکها پولدار بشو نیستم!
اصلآ از هومن اول هم ثروتمندی به من نیومده! حالا شما و امثال شما هی بیا تبلیغات کن
من نمیام
الکی خودتو اذیت نکن برادر

دلاوار جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 19:35 http://www.econculture.mihanblog.com

احسان شنبه 19 شهریور 1390 ساعت 18:14 http://www.najvaiman.blogfa.com

سلام آقا رضا حتما در مورد سکوت نوشتی خبرم کن ممنونم کخه اومدی

گلدسته ها را بالاتر نبرید !
هرقدر که بالا بروید
باز هم
دستتان به خدا نمیرسد
اما من
خدایی را می‌شناسم
که در حیاط خانه مان
شاه‌ پسند می‌رویاند
و در مزارع
با گندمها و پاییز
زرد میشود.
من، پیرزنی را می‌شناسم
که گمان میکند
خدا
در سجاده اش جا میشود.
هرقدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید .

سلام
به روی چشم، انشاء الله حتمآ
متن زیبا و پر مفهومی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد