ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
حر انقلاب؛ از کاباره تا جبهه
اپیزود اول:
کاباره
صبح یکی از روزها با هم به "کابارهی پل کارون"
رفتیم.
به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود.
با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟!
زن خیلی آهسته گفت: بله؛ من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمیخوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمیگرفت گفت: مهین هستم. شوهرم چند وقته که مرده. مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندانهایش را به هم فشار میداد. رگ گردنش زده بود بیرون. دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون میرفت رو کرد به ناصر جهود (صاحب کاباره) و گفت: زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بیمقدمه پرسیدم: راستی قضیهی اون مهین خانم چی شد؟
اول درست جواب نمیداد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره اثاثها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونهی کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچهات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
اپیزود دوم: انقلاب
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد! خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچههای انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همهی تظاهراتها شرکت میکرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل قوت قلبی برای دوستانش بود.
البته شاهرخ از قبل هم میانهی خوبی با شاه و درباریها نداشت. بارها
دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش میدهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا
رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینهاش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته
بود: خمینی، فدایت شوم.
اپیزود سوم: جنگ
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچهها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشهای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بیمقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه؛ مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم مادرش دیگه کیه؟
گفت: مهین؛ همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم،برای همین دیگر حرفی نزدم. ...
اپیزود آخر: ...
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند.
شب بود که به هتل رسیدیم.
آقا سید (شهید سید مجتبی هاشمی - جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور. بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد، سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش میفهمیدم.
کسی باور نمیکرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد.
خیلی از بچه ها بلند بلند گریه میکردند.
سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان.
روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟
گفتم چطور مگه؟
گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله میکردند. گوینده عراق هم میگفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم.
او شهید شده بود.
شهید گمنام.
از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همهی گذشتهاش را.
میخواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر.
اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همهی خاکهای سرزمین ایران است.
...........................................
.............................
((کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند))
انقلاب شکوهمند انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) علاوه بر ابعاد سیاسی مختلف در کوتاه مدت تبدیل به یک دانشگاه انسان سازی شد. در طول سال های مبارزات پیش از انقلاب و در طول جنگ تحمیلی افرادی بودند که با دم مسیحایی روح خدا به یکباره دچار تحولات عظیم روحی شده و در راه اسلام حتی تا پای فدا کردن خود نیز پیش رفتند.
یکی از این شهدا شهید "شاهرخ ضرغام" بود. وی در تهران متولد شد. در جوانی، به سراغ ورزش کشتی رفت و به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی دعوت شد. اما زندگی او به خاطر همنشینی با دوستان نا اهل، در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا این که در بهمن سال 1357 و با پیروزی انقلاب، تغییری بزرگ در زندگیاش رخ داد.
سخنان امام خمینی (ره)، برایش فصلالخطاب و روی سینهاش "فدایت شوم خمینی" خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح میداد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد.
وی وقتی از گذشتهاش حرف میزد، داستان حُر را بازگو میکرد و میگفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولینها باشم".
در همان روزهای اول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه رفت و همگام با سردار شهید سید مجتبی هاشمی که فرمانده گروه چریکی فدائیان اسلام بود، به مبارزه علیه تجاوزگران بعثی پرداخت و در کوتاه مدتی آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرده بود. وی از خدا می خواست که تمام گذشتهاش را پاک کند و هیچ چیز از او باقی نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه مزار و سرانجام در تاریخ 17 آذر سال 1359 در دشتهای شمالی آبادان به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت رسید."
محمد تهرانی، آخرین همرزم شاهرخ ضرغام نحوه شهادت وی را اینگونه نقل می کند: "ساعت 9 صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک میکردند و جلو میآمدند. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و 2 گلوله آرپیجی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بودم که صدایی شنیدم. به سمت شاهرخ دویدم. روی سینهاش حفرهای از اصابت گلوله تیربار تانک ایجاد شده بود. عراقیها نزدیک شدند. من با یک اسیر عراقی پناه گرفتم. از دور دیدم چند عراقی کنار پیکر شاهرخ ایستادهاند و از خوشحالی هلهله میکردند."
شهید شاهرخ ضرغام قبل از انقلاب
دستگیری سران منافقین در سال ۵۸
شهید شاهرخ ضرغام در جبهه
مادر بزرگوار شهید شاهرخ ضرغام که در مرداد ماه ۸۸ دعوت حق را لبیک گفت
شیطان می نشیند روی مژه هایم قبل ازنماز صبح !
سلام
جدی!
ولی من یه جایی در مورد نماز صبح و بیدار شدن و شیطان یه چیز دیگه شنیدم!
وبلاگ خوبی دارید
بقیه نظرمو میام همونجا میگم
اتشکر
.......خدا نگهدار.......
سلام با افتخار لینک شدید
عزیزم اگر درباره من رو می خوندی نوشته بودم که در ادامه مطلب فقط منبع عکس ها را می زنم
موفق باشی
یاحیدر
سلام
ممنون از لطفتون
ولی بعضی از عکسها ادامه داشتند! و بقیشون تو ادامه مطلب بود!