.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام
.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام

نامه عمر بن الخطاب به معاویه در مورد حمله به خانه حضرت فاطمه(س)

نامه عمر بن الخطاب به معاویه در مورد حمله به خانه

حضرت فاطمه(س)

 

نامه زیر  نامه عمر بن الخطاب به معاویه در مورد حمله به خانه حضرت فاطمه(س)  است. 

توضیح اضافی نمیدهم و فقط شما رو دعوت میکنم نامه رو کامل بخونید. اول خواستم مطالب مهمتر رو رنگی کنم، ولی دیدم اگه بخوام اینکار رو بکنم باید تمام نامه رو رنگی کنم، پس بهتره نامه رو کامل بخونید.

     

مرحوم علامه مجلسی در کتاب شریف بحار الأنوار می‌نویسد که عبد الله بن عمر بن الخطاب،‌ بعد از شهادت سید الشهداء علیه السلام به دیدار یزید رفت و به او اعتراض کرد و گفت: بساطت را جمع کن تا مردم کسی را که لیاقت خلافت را داشته باشد، انتخاب کنند.
یزید جلو آمد و او را آرام کرد، بعد به او گفت : ای أبا محمد! آیا فکر می‌کنی که پدرت (عمر) هدایت شده و یاور رسول خدا بود ؟...
سپس یزید دست عبد الله را گرفت و او را به یکی از اتاق‌هایش برد و نامه‌ای را از صندوقی بیرون آورد و آن را به عبد الله نشان داد که عمر بن الخطاب به معاویة بن أبی سفیان نوشته بود.

در این نامه عمر بن الخطاب حقیقت‌های بسیاری را روشن و به جنایات بسیاری اعتراف می کند که ما اصل نامه را در اختیار دوستان قرار می‌دهیم :


بسم الله الرحمن الرحیم
همانا آن کسى که ما را با شمشیر وادار کرد که به او اعتراف نماییم، اقرار کردیم ولى به خاطر ناخشنودى از آن دعوت، سینه‏ها از خشم و غضب، خروشان و جانها آشفته و مشوّش و فکرها و دیدگان دچار شکّ و تردید بود، بدان جهت از او اطاعت کردیم که شمشیر زور قوم و قبیله یمنى خود را از بالاى سرمان بردارد و آن کسانى از قریش که دست از دین اجدادى خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند. به بت «هبل» و به دیگر بتان و «لات» و «عزّى» سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم، دست از آنها برنداشتم، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتارى از محمد را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادّعاى مسلمانى ننموده‏ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعاى مسلمانى ننموده‏ام و خواسته‏ام او را بفریبم. چون جادوى بزرگى برایمان آورد و در سحر و جادوگرى بر سحر بنى اسرائیل با موسى و هارون و داود و سلیمان و پسر مادرش عیسى افزود و سحر و جادوى همه آنان را او یک تنه آورد و بر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند، باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند.
اى پسر ابوسفیان! تو آیین پدرت را بگیر و از ملّت خود پیروى کن و به آنچه که پیشینیان تو گفته‏اند و این خانه را - که مى‏گویند پروردگارشان به آنان دستور داده به سوى آن آمده پیرامونش بچرخند و طواف کنند و قبله خود قرار دهند - انکار کرده‏اند وفادار باش! و به نماز و حجّشان که در رکن دین خود قرار داده مى‏پندارند که از آن خداست اعتنایى نداشته باش! از جمله کسانى که محمد را یارى کرده، همین شخص ایرانى الکن، روزبه است و مى‏گویند به او (محمد) وحى شده است: (إنَّ أوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَکَّةَ مُبَارَکاً وَهُدىً لِلْعَالَمِینَ - آل عمران 96) و مى‏گویند خداوندگفته است، (قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِى‏السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ المَسْجِدِ الحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ - بقره 144) آنان نماز خود را براى سنگها قرار داده‏اند، اگر نبود سِحر او. 

چه چیز باعث مى‏شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با این‏که آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلاست، نه به لات و عزّى قسم که دلیلى براى دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند که سِحر کنند و ما را به اشتباه بیندازند. تو با چشم بینا بنگر و با گوش شنوا بشنو! با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش و از لات و عزّى سپاسگزار باش! و از این‏که آقاى خردمندى همچون عتیق بن عبدالعزّى بر امّت محمّد حکمفرما شده، و بر اموال و خون و آیین و جان و حلال و حرام ایشان و مالیاتى که به خاطر خدایشان جمع‏آورى مى‏کنند تا به اعوان و انصار خود دهند حاکم است خشنود باش! وى به سختى و درستى زندگى کرد، در ظاهر خضوع و خشوع مى‏کرد و در پنهان سرسختى و نافرمانى داشت و غیر از همراهى با مردم چاره‏اى نمى‏دید.
من بر ستاره درخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنى هاشم که «حیدر» نامیده مى‏شد و داماد محمّد شده و با همان دخترى که بانوى زنان جهانیان قرار داده و «فاطمه»اش نامیده‏اند ازدواج کرده بود، حمله بردم تا آنجا که بر در خانه على و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین و دخترانشان زینب وام کلثوم و کنیزى به نام فضّه به همراه خالدبن ولید و قنفذ غلام ابوبکر و دیگر یاران ویژه خود رفتم. به سختى حلقه در را گرفته و کوبیدم. کنیز آن خانه پرسید: کیست؟ به او گفتم: به على بگو، کارهاى بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نینداز! اختیار امور به دست تو نیست. کار دست کسى است که مسلمانان او را برگزیده و بر او اجماع کرده‏اند. به خداى لات و عزّى سوگند که اگر کار به ابوبکر واگذار مى‏شد هیچگاه به آنچه که مى‏خواست نمى‏رسید و به جانشینى ابن ابى کبشه (حضرت محمد) دست نمى‏یافت. لکن من چهره خود را برایش گشوده دیدگانم را باز کردم. ابتدا به قبیله نزار و قحطان گفتم: خلافت جز در قریش نمى‏تواند باشد، تا وقتى که از خداوند اطاعت مى‏کنند از آنان اطاعت کنید! و این سخن را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهایى که در جنگ‏ها و غزوات محمد از کفار و مشرکان ریخته استناد مى‏کند و قرضهاى او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده‏هاى او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع‏آورى نموده و بر ظاهر و باطنش حکم مى‏کند، و همچنین به سبب گفتار مهاجرین و انصار که وقتى به آنان گفتم: امامت در قریش خواهد بود گفتند: همین انسان اصلع و بطین امیرالمؤمنین على بن ابیطالب است که رسول خدا(. اصلع: کسى است که موهاى جلو سرش کم شده و بطین: به کسى مى‏گویند که شکم او چاق است. )
براى او از تمامى امّت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمؤمنین سلام کردیم. اى گروه قریش! اگر شما فراموش کرده‏اید ما از یاد نبرده‏ایم، بیعت و امامت و خلافت و وصیّت حقّى معین و امرى صحیح بوده، بیهوده و ادعایى نیست...
ما آنان را تکذیب کرده و من چهل نفر را وادار کردم که شهادت دهند که محمّد گفته: امامت با انتخاب و اختیار مردم است. در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم، زیرا ما به آنان پناه دادیم و یاریشان کردیم، و مردم به سوى ما هجرت کردند. اگر قرار است کسى که این مقام مربوط به اوست کنار گذاشته شود ما از دیگران سزاوارتریم. گروه دیگرى پیشنهاد کردند: امیرى از ما و امیرى از شما باشد.
به آنان گفتیم: چهل نفر گواهى دادند که امامان از قریش مى‏باشند. عده‏اى پذیرفتند و جمعى نپذیرفتند و با یکدیگر به نزاع پرداختند. من - در حالى که همه مى‏شنیدند - گفتم: فقط به کسى میرسد که از همه بزرگسال‏تر و نرم و ملایم‏تر باشد. گفتند: چه کسى را مى‏گویى؟ گفتم: ابوبکر را که رسول خدا او را در نماز بر دیگران مقدّم داشت و در روز بدر در زیر سایبانى با او به مشورت نشست و رأى او را پسندید، یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسرى رسول خدا درآورد و او را امّ المؤمنین نامید. بنى هاشم با عصبانیّت و خشم جلو آمدند. زبیر از آنان پشتیبانى کرده در حالى که شمشیرش را از نیام درآورده بود گفت: جز با على‏ نباید بیعت شود وگرنه شمشیر من گردنى را راست نخواهد گذاشت. گفتم: اى زبیر! انتساب به بنى هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیّه دختر عبدالمطلب است. گفت: این یک شرافت والا و یک امتیاز ویژه است، اى پسر خصم و اى پسر صهّاک، ساکت باش! اى بى‏مادر! و سخنى گفت؛ چهل نفر از حاضران در سقیفه بنى‏ساعده از جا جسته و بر او حمله ور شدند. به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتى که او را بر زمین افکندیم با این‏که هیچ کس به یارى و کمک او نیامده بود. من به سرعت خود را به ابوبکر رسانده با او دست داده بیعت کردم و به دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین کردند. به او گفتیم: بیعت کن وگرنه تو را خواهیم کشت! بعد مردم را از او دور ساخته گفتم: مهلتش دهید! او از روى خودخواهى و نخوت نسبت به بنى هاشم به خشم درآمده است. دست ابوبکر را در حالى که از ترس مى‏لرزید گرفته سرپا نگه داشتم و او را که عقلش مخلوط گشته و نمى‏دانست چه مى‏کند، بر روى منبر محمّد نشانیدم. به من گفت: اى ابوحفص! من از قیام و خروش على مى‏ترسم. به او گفتم: على کارى به تو ندارد و سرگرم کار دیگرى است. ابوعبیدة جراح در این کار به من کمک کرده دست او را بر روى منبر مى‏کشید و من از پشت سرش او را مانند بز نرى که بخواهند بر بز ماده‏اى بجهانند بر روى منبر گذاشتم.
گیج و سرگردان بر روى منبر ایستاد. به او گفتم: سخنرانى کن و خطابه بخوان! زبانش بند آمده به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بود. من دست خود را از شدّت عصبانیت به دندان مى‏گرفتم، و به او مى‏گفتم: تو را چه شده؟ چرا گیجى؟ و او هیچ کارى نمى‏کرد و سخنى نمى‏گفت. مى‏خواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جاى او را بگیرم. ترسیدم مردم از سخنانى که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند. عده‏اى پرسیدند: پس آن فضائلى که درباره او گفتى و برشمردى کجاست؟ تو از رسول خدا درباره او چه شنیده بودى؟ گفتم: من از رسول خدا درباره او فضائلى شنیده بودم که دوست مى‏داشتم و آرزو مى‏کردم اى کاش مویى بر بدن او مى‏بودم، و من داستانى از او دارم. به او گفتم: سخنى بگو وگرنه از منبر پایین آى!... خدا مى‏داند که اگر از منبر پایین آمده بود من بالا مى‏رفتم و سخن مى‏گفتم که به گفتار او منجر نشود. وى با صدایى ضعیف و نارسا و ناتوان گفت: من ولى و سرپرست شما شده‏ام اما بهترین نفرات شما نیستم با این‏که على در بین شماست. بدانید که مرا شیطانى است که بر من مسلط شده و مرا وسوسه مى‏کند و خیر مرا در نظر ندارد پس هرگاه لغزیدم، شما مرا بر پاى داشته راست کنید. که من در پوست و موى شما وارد نشوم. براى خودش استغفار مى‏کنم.
از منبر پایین آمد و در حالیکه مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته فشار داده او را نشانیدم. مردم براى بیعت با او جلو آمدند، من در کنارش نشستم تا هم او را و هم کسانى را که بخواهند از بیعتش سرباز زنند بترسانم. او گفت: على چه کرد؟ گفتم: وى خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر این‏که مسلمانان کمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت و خود خانه نشین شده است. مردم با اکراه بیعت کردند.
وقتى بیعت او فراگیر شد، فهمیدم که على، فاطمه‏ و حسنین را به در خانه مهاجران وانصار مى‏برد و بیعت ما را با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریک مى‏کند. مردم شبانه به او نوید یارى مى‏دهند ولى صبحگاهان کسى به کمک او نمى‏رود. بر در خانه‏اش حاضر شده از او خواستم که از خانه بیرون آید. به کنیزش فضّه گفتم: به على بگو براى بیعت با ابوبکر بیرون آید چون مسلمانان با او بیعت کرده‏اند! پاسخ داد: على مشغول است. گفتم: بهانه نیاور و به او بگو خارج شود وگرنه وارد شده به زور بیرونش مى‏بریم!
فاطمه‏ از اتاق بیرون آمده پشت در ایستاد و گفت: اى گمراهان دروغگوى! چه مى‏گویید؟ و چه مى‏خواهید؟ گفتم: اى فاطمه! گفت: عمر چه مى‏خواهى! گفتم: چرا پسرعمویت تو را براى پاسخگویى فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟ گفت: اى بدبخت! طغیان و سرکشى تو، مرإ؛ح‏ح از خانه به در آورده است، و حجّت خدا را بر تو و بر همه گمراه کنندگان تمام کرده است. گفتم: این یاوه‏ها و حرفهاى زنانه را کنار گذاشته به على بگو: بیرون آى! دوستى و احترامى در بین نیست. گفت: اى عمر! آیا مرا از حزب شیطان مى‏ترسانى با این‏که حزب شیطان کوچک است؟ گفتم: اگر بیرون نیاید هیزم فراوانى آورده بر روى ساکنان این خانه آتش مى‏افروزم و تمام کسانى را که در این خانه باشند خواهم سوزاند مگر این‏که على را براى بیعت بیرون کشانده، همراه ببریم و تازیانه قنفذ را گرفته بر او زدم و به خالدبن ولید گفتم: بروید و هیزم بیاورید و گفتم: آن را برمى افروزم [فاطمه‏] گفت: اى دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمؤمنین! 

فاطمه‏ دستهایش را جلو در خانه گرفته نمى‏گذاشت در باز شود. او را به یک سوى افکندم؛ سر راه من را گرفت، با تازیانه بر دستهایش زدم، از شدت درد ناله و فریادش بلند شد. تصمیم گرفتم قدرى نرم شوم و از در خانه برگردم. در این هنگام به یاد دشمنى على و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد و سحرش افتادم، لگدى بر در زدم وى که محکم بر در چسبیده بود تا باز نشود، فریادى زد که پنداشتم مدینه زیرورو شد و صدا زد: 

اى پدر! اى رسول خدا! با حبیبه تو و دخترت بدین گونه رفتار مى‏شود. آه‏اى فضّه مرا بگیر! به خدا سوگند فرزندى که در شکم داشتم کشته شد. صداى آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالى که به دیوار تکیه داده بود شنیدم. در را باز کرده وارد خانه شدم. با چهره‏اى با من روبه‏رو شد که دیدگانم را فرو بست. از روى مقعنه به گونه‏اى بر دو روى صورتش نواختم که گوشواره از گوشش به در آمد و زمین افتاد. 

      

      

على از خانه بیرون آمد. همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم: از گرفتارى عجیبى رها شدم (و در روایت دیگرى آمده: جنایت بزرگى مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم، این على است که از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم). على خارج شد در حالى که فاطمه‏ دست بر جلو سر گرفته مى‏خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شِکوه نموده از او کمک بگیرد. على چادر بر سر او انداخته، به او گفت: اى دختر رسول خدا! خداوند پدرت را به عنوان رحمت براى جهانیان مبعوث کرد، به خدا سوگند اگر چادر از سر بردارى و از پروردگارت بخواهى که این مردم را نابود سازد، دعایت به اجابت خواهد رسید به طورى که در روى زمین از اینان هیچ انسانى باقى نخواهد ماند. زیرا مقام تو و پدرت در پیشگاه خداوند بزرگتر است از نوح که خداوند به خاطر او تمام ساکنان روى زمین و کسانى را که در زیر آسمان به سر مى‏بردند به جز همان چند نفرى که در کشتى بودند نابود ساخت و نیز قوم هود را به خاطر این‏که او را تکذیب کرده بودند و قوم عاد را به وسیله تندباد سهمگین از بین برد. تو و پدرت از هود برترید، ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقه و بچه‏اش عذاب کرد. تو اى بانوى زنان بر این خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب و نابودى آنان مباش! 

درد زایمان سخت او را گرفته بود؛ به بیرون خانه رفت و جنینش را که على او را محسن نامیده بود سقط کرد. 

جمعیت فراوانى را در آنجا گرد آوردم، اما نه بدان جهت که از کثرت آنان در مقابل على کارى ساخته باشد، بلکه براى دلگرمى خودم او را در حالى که کاملاً در محاصره بود به زور از خانه‏اش بیرون آورده براى أخذ بیعت به جلو راندم و به درستى مى‏دانستم که اگر من و تمامى ساکنان روى زمین کوشش مى‏کردیم که بر او پیروز شویم، زورمان به او نمى‏رسید اما مطالبى را در نظر داشت که من به خوبى مى‏دانستم و هم اکنون نمى‏شود که بگویم.
هنگامى که به سقیفه بنى ساعده رسیدم، ابوبکر و اطرافیانش از جا حرکت کرده على را مسخره کردند. على گفت: اى عمر! مى‏خواهى در آنچه که فعلاً به تأخیر انداخته‏ام شتاب کنم و کارى که از آن خوشت نمى‏آید انجام دهم؟ گفتم: نه یاامیرالمؤمنین!!!
به خدا سوگند که خالد سخنان مرا شنید به شتاب نزد ابوبکر رفته سه مرتبه به او گفت: مرا چه کار با عمر؟ و مردم این سخنان را شنیدند. هنگامى که على به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به او نگریست و وى را مسخره کرد.
به او گفتم: تو اى ابوالحسن بیعت کردى برگرد! ولى خود گواهم بر این‏که بیعت ننموده و دستش را به سوى ابوبکر دراز نکرد و من ترسیدم که در آنچه که مى‏خواست انجام دهد و به تأخیر انداخته بود عجله کند. از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتماً بیعت کند. ابوبکر از ناراحتى و ترسى که از او داشت، اصلاً نمى‏خواست که على را در آنجا ببیند. على از سقیفه برگشت. پرسیدم کجا رفت؟ گفتند: به کنار قبر محمد رفته در آنجا نشسته است. من و ابوبکر از جا حرکت کرده، دوان دوان به مسجد رفتیم. ابوبکر مى‏گفت: واى بر تو این چه کارى بود که با فاطمه‏انجام دادى؟ به خدا سوگند این کار زیانى آشکار است. گفتم: بزرگترین کارى که نسبت به تو انجام داده، همین است که با ما بیعت نکرد و چندان مطمئن نیستم که مسلمانان اطرافش را نگیرند. گفت: چه مى‏کنى؟ گفتم: چنین وانمود مى‏کنم که او در کنار قبر محمّد با تو بیعت کرده است. خود را به او رسانیده در حالى که قبر را پیش روى خود قرار داده دستهایش را روى خاک قبر گذاشته بود و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفة بن یمان اطرافش را گرفته بودند، در کنارش نشستیم. به ابوبکر گفتم که او هم به مانند على دستش را روى قبر نزدیک دست على بگذارد او دستش را گذاشت و من دست او را گرفته تا به دست على بکشم و بگویم على بیعت کرده است ولى على دستش را کشید. با ابوبکر از جا حرکت کرده، پشت به آنان نموده مى‏گفتم: خداوند به على خیر عنایت کند! وقتى به کنار قبر رسول اللَّه‏ حاضر شدى، از بیعت با تو خوددارى نکرد. ابوذر غفارى از بین مردم از جا جسته فریاد مى‏زد و مى‏گفت: به خدا سوگند اى دشمن خدا، على هیچ گاه با یک برده آزاد شده بیعت نکرد. ما به راه خود ادامه داده به هر کس که مى‏رسیدیم مى‏گفتیم: على با ما بیعت کرده است. و ابوذر تکذیب حرف ما را مى‏کرد. به خدا سوگند که وى نه در دوران خلافت ابوبکر و نه در زمان حکومت من با من بیعت نکرد و نه با کسى که پس از من خواهد بود. دوازده نفر از اصحاب و یاران او نیز با ابوبکر و من بیعت نکردند.
اى معاویه! چه کسى کارهاى مرا انجام داده و چه کسى انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است؟ اما تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عقبه، کارهایى که در تکذیب محمد نمودید و نیرنگهایى که با او کردید به درستى مى‏دانم و کاملاً از حرکتهایى که در مکه انجام مى‏دادید و در کوه حرا مى‏خواستید او را بکشید آگاهم، جمعیت را علیه او راه انداختید و احزاب را تشکیل دادید، پدرت بر شتر سوار شد و آنان را رهبرى کرد و گفته محمد درباره او که: خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت کند، که پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودى. مادرت هند را از خاطر نبرده‏ام که چقدر به وحشى بخشید تا این‏که خود را از دیدگان حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش «شیر خدا» مى‏نامیدند با نیزه زد و سپس دلش را شکافت و جگرش را بیرون کشیده نزد مادرت آورد و محمّد با سحرش پنداشت که وقتى جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود، سنگ سختى خواهد شد. او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد و یارانش او را هند جگرخوار نامیدند و نیز سخنان او را در اشعارش براى دشمنى با محمد و سربازانش فراموش نکرده‏ام که چنین سرود:
     

نحن بناتُ طارقِ‏ 

نمشى على النّمارقِ‏
کالدُّر فى المخانقِ 

والمِسکِ فى المغارقِ‏
إن یَقبَلوا نُعانِقُ 

أو یَدبَروا نُفارِقُ‏
فراقَ غیرَ وامقِ‏ 

      

یعنى: «ما دختران طارقیم که بر روى فرش‏هاى گرانبها راه مى‏رویم. به مانند درّ در صدف و یإ؛خ‏خ مِشکِ در مِشکدان مى‏باشیم. اگر مردان روى آورند در آغوششان مى‏گیریم و اگر پشت کنند بدون ناراحتى از آنها جدا مى‏شویم.»
زنان قبیله او در جامه‏هاى زردِ پر رنگ چهره‏ها را گشوده، دست و سرهاشان را برهنه و آشکار نموده مردم را بر جنگ و پیکار با محمّد تحریک مى‏کردند. شما به دلخواه خود مسلمان نشدید، بلکه در روز فتح مکه با اکراه و زور تسلیم شدید، محمد شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر على بن ابیطالب و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد. ولى از پدرت چندان دل خوش نداشت هنگامى که به او گفت: به خدا سوگند اى پسر ابى کبشه مدینه را پر از مردان جنگى و پیاده و سواره خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایى افکنده نمى‏گذارم زیانى به تو برسانند. محمد - در حالى که به مردم فهمانید که باطن او را مى‏داند - به او گفت: اى ابوسفیان! خداوند مرا از شر تو نگه دارد! و او (محمّد) به مردم گفته بود: بر این منبر کسى غیر از من و على(علیه السلام) و پیروانش از افراد خانواده‏اش نباید بالا برود. سِحرش باطل و تلاشش بى‏نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم. واى بنى امیّه! امیدوارم که شما چوبه‏هاى طناب این خیمه را برافراشته باشید! بدین جهت، ولایت شام را به تو سپرده هرگونه تصرّف مالکانه را در آن سرزمین به تو واگذار کرده تو را به مردم شناساندم تا با گفتار او درباره شما مخالفت کرده باشم از این‏که او در شعر و نثر گفته بود: جبرئیل از سوى پروردگارم به من وحى کرده و گفته است: (وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْآنِ - اسراء 60) و پنداشته که مقصود از شجره‏ ملعونه شمایید، باکى ندارم. او دشمنى خود را با شما به هنگامى که به حکومت رسید، آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند.
اى معاویه! من با این یادآورى‏ها و شرح و بسطى که از جریانات به تو کردم، خیرخواه و ناصح و دلسوز تو مى‏باشم و از کم حوصلگى، بى‏ظرفیتى، نداشتن شرح صدر و کمى بردبارى‏ات ترس آن را دارم که در آنچه که به تو سفارش کرده اختیار شریعت و امّت محمد را به دست تو دادم، شتاب کرده و بخواهى از او انتقام بگیرى و بیم آن دارم که مرده او را نکوهش کرده و یا آنچه را آورده رد کنى و یا کوچک بشمارى و در آن صورت تو، به هلاکت خواهى رسید و آن وقت هر آنچه که برافراشته‏ام فرود آمده و آنچه که ساخته‏ام ویران مى‏شود.
به هنگامى که مى‏خواهى به مسجد و منبر محمّد وارد شوى کاملاً بر حذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبى را که محمد آورده تصدیق کن! با رعیّت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزى و دفاع از آنها را بنما، حلم و بردبارى نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر! حدود را در بین آنان اقامه کن و به آنان چنین نشان نده که حقّى از حقوق را واگذار مى‏کنى، واجبى را ناقص نگذار و سنّت محمّد را تغییر نده که نتیجه‏اش آن مى‏شود که امّت بر ما بشورند و تباه گردند، بلکه آنها را از همان محل، آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز! با آنان مسامحه و سهل‏انگارى داشته باش و برخورد نکن؛ نرم خو باش و غرامت مگیر! در مجلس خود برایشان جاى باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار، آنان را به دست رئیس خودشان بُکش، خوشرو و بشاش باش، خشمت را فرو ده و از آنان بگذر! در این صورت دوستت خواهند داشت و از تو اطاعت خواهند کرد. از این‏که على و فرزندانش حسن و حسین بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم، اگر به همراهى و کمک گروهى از امت توانستى با آنان پیکار کنى، انجام ده و به کارهاى کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهاى بزرگ بگیر! وصیّت و سفارشى را که به تو کردم حفظ کن! آن را پنهان نموده آشکار مساز! دستوراتم را امتثال کرده گوش به فرمانم باش! و مبادا به فکر مخالفت با من باشی.  

    

بحار الأنوار - العلامة المجلسی - ج 30 - ص 288 – 294. 

       

برای یافتن منابع دیگر این نامه به اینجا یا  ابنجا یا  اینجا مراجعه نمایید.

      

البته احتمالآ برادران اهل تسنن بخواهند این نامه و یا حتی علامه مجلسی را تکذیب کنند ولی اینها اعتقادات حقه شیعیان است و نه همین، که دلایل بسیاری بر این امر موجود است. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد