.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام
.: دل نوشته ها :.

.: دل نوشته ها :.

ترکیب و مخلوط تمام آنچه در توان برای ارائه داشته ام

گزارشی از دیدار سه کودک فقیر با مقام معظم رهبری در قم

    

بعد از نماز مغرب بود. آقا داشتند با چند نفر از علما دیدن می کردند. بحث خیلی جدی بود. ناگهان یکی از محافظ ها با دو دختر بچه آمد داخل. بچه ها بدجوری گریه می کردند. آب دماغ شان آویزان بود. هق هق می کردند. محافظ گفت: آقا ببخشید. اینها اینقدر گریه کردند که دیگر کسی حریف شان نشد.

آمدند شما را ببینند. آقا نگاه تفقدآمیزی کردند و دست روی سر دختر کوچکتر کشیدند. احوالپرسی کردند اسم شان را پرسیدند. بچه ها خود را روی دست آقا انداختند، عقده دل شان را خالی کردند.
دو دختر که کنار رفتند یک پسر بچه شش ساله پشت شان بود. یک پسر بچه با یک زیرپوش آبی رنگ کهنه و چفیه ای به دور گردن. آقا پرسیدند: شما هم برادر این هایی؟
پسر سر را به آسمان پرتاب کرد و نزدیک آقا شد. شروع کرد در گوش آقا صحبت کردن. آقا به دقت گوش می داد. اخم ها را توی هم کشیدند و سر بلند کردند. پرسیدند: آقای نجات کجا هستند؟
همه تعجب کرده بودند. مگر این پسرک چه در گوش رهبر گفته بود که آقا رئیس کل سپاه ولی امر را صدا کرده؟! آقای نجات آمد. آقا گفتند: ببینید این آقا پسر چه می گویند، پیگیری کنید و به من خبر دهید.
نجات دست بچه را گرفت و به گوشه حسینیه رفت. پسرک یک دقیقه ای هم با نجات صحبت کرد. ناگهان نجات هم بلند شد. از قیافه اش معلوم بود که او هم گیج شده است. فرید جلو رفت. گفت چی شده؟ چی میگه؟
نجات گفت: میگه پدرم معتاد بوده. یک سال پیش همه چیزمان را برداشته و رفته. ما چند وقتی توی همان خانه که بودیم زندگی کردیم. اما بعد چند مدت صاحبخانه بیرون مان کرد. توی میدان هفتاد و دو تن چادر زده بودیم که دو ماه پیش شهرداری از آنجا هم بیرون مان کرد. این چند وقت را شبها در حرم می خوابیدیم اما از وقتی که آقا آمده و حرم را حسابی می گردند شب ها ما را از آنجا بیرون می کنند. الأن چند شب است که ما توی خیابون می خوابیم. 

      

    
 نجات به پسرک گفت: مادرت کجاست؟ گفت: بیرون. الأن میرم میارمش.
فرید دنبالش دوید. رفت تا جلوی در. از هر گیتی که رد می شد محافظان و مسئولان حراست می گفتند تو دیگه کجا بودی؟! پسرک بی توجه به سوال شان می دوید و ناگهان در جمعیت انبوده جلوی در گم شد. فرید به مسئولان حراست گفت: اگر این پسرک برگشت جلویش را نگیرید. قراره با مادرش برگرده.
توی همین گیر و دار بود که یک ربعی گذشت. ناگهان پسرک دست در دست یک کودک کوچکتر آمد. اولین گیت جلویش را گرفت. پاسدار گفت: آقا کوچولو کجا میری؟! پسرک در حالیکه چشمش برق می زد گفت: آقای خامنه ای با ما کار داره. فرید دوید جلو. گفت ولش کنید. بچه ها رفتند و ناگهان فرید با زنی که در میان جمعیت خود را به زور جلو می کشید روبه رو شد. زن عصبانی بود. گفت: آقا ... کجا رفت؟ آمده به من می گه بیا بریم من با آقای خامنه ای حرف زدم قراره خونه بهمان بدهند. بیا بریم. دست داداشش را گرفته و بدو بدو کشونده تا اینجا.
فرید متحیر شده بود. گفت: بله خانم حرف زده.
زن گفت: چی؟ حرف زده؟ با کی؟
فرید گفت: با آقای خامنه ای
زن داشت از حال می رفت. گریه می کرد و قصه بدبختی اش را تعریف می کرد. قصه از شوهری که معتاد بوده و رفته و ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد