ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دفن شهدا در دانشگاه
وقتی که استاد گفت: مگه دانشگاه قبرستونه که توش مرده خاک میکنید؟
از جاش بلند شد و سر جاش ایستاد و با صدای بدون استرس گفت: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»
استاد یهو جا خورد و با حالت تمسخر آمیزی گفت: اینجا ایرانه، فارسی صحبت کن تا همه بفهمن!
با همون صلابت گفت: اگه همین ها نبودند شما الان باید می گفتید: لا تکلم الفارسی، اگه اینها نبودند ...
چند بار دیگه گفت: اگه اینها نبودند ... ولی بغض اینقدر به گلوش فشار میداد که نمیتونست چیزی بگه؛ شاید شرم داشت ادامه بده ... نگاههای همه طوری بود که انگار میدونستن چی میخواد بگه و نمیتونه.
نشست؛ کلاس ساکت شده بود؛ دوباره بلند شد.
وقتی که می خواست از کلاس خارج بشه استاد پرسید: کجا؟
گفت: میرم تا درسم رو حذف کنم.
استاد گفت: نیاز نیست، بشین، بعضی مواقع شاگردها چیزهای خوبی به استادهاشون یاد میدن!