ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
معرفی شاعر
مرحوم میرزا فتح الله قدسی متخلص به "فواد کرمانی" از جمله مدیحه سرایان اهل بیت عصمت وطهارت است که غبار مظلومیت چهره اورا پوشانده است .
دیوان اشعار او معروف به "شمع جمع" ،گنجینه عشق وعرفان است .مضامین بلند عرفانی وابراز ارادت به خاندان نبوت (ص)، اورابه شاعر اهل بیت(ع) تبدیل کرده است.
بنابر شواهد وبا استفاده از مقدمه آقای حسین عمادزاده اصفهانی بر چاپ پنجم کتاب "شمع جمع" ، سال تولد این شاعر فرزانه حدود ۱۲۷۰ هجری شمسی ذکر شده است. ظاهرا کتاب شمع جمع رادر سال ۱۳۳۲ به اتمام رسانده وخود نیزحدود سال ۱۳۴۰ هجری شمسی بدرود حیات گفته است. برای شروع معرفی وی با تفالی به شمع جمع این غزل ناب انتخاب شده است .
به جان آمد دلم ، از کثرت باطل شنیدن ها
گشودم چشم تا حق را به بینم ،حق دیدن ها
حدیث غیر حق با من مگو،کز شوق روی حق
ندارم حال باطل گفتن و باطل شنیدن ها
زدرد دل ننالم ، تا طبیب آید به بالینم
که خود درمان دل جستم زدرد دل کشیدن ها
شکست ار سنگ دوران پروبال ظاهرم، لیکن
چو عنقا دارم از باطن، به قاف دل پریدن ها
دریدم پرده های تن که جانان بینم اندر جان
چو کام دل نشد حاصل، ز پیراهن دریدن ها
ندیدم در میان اِنس چون همدرد وهم جنسی
از آن با خود گرفتم انس در عزلت گزیدن ها
کنون در استقامت ،چون الف افراشتم قامت
که رفت از دست عمرم ،چون قلم در سردویدن ها
از آن یوسف شناسم بر سر بازار نیکویان
که عمری کسب کردم ، پیشهی یوسف خریدن ها
ملولم از تمشّی در تماشا خانهی عالم
که دارم عیش ها، ازکنج خلوت آرمیدن ها
چنان خواهم که در عالم، نخواهم آنچه می خواهم
که ناکامی ست در عالم ، به کام دل رسیدن ها
دراین بستان مشو چون غنچه دل خون ،بهر گل چیدن
که من در غنچه ، گل ها باشدم ، از گل نچیدن ها
ریاست خواستن،قید دل و زندان جان باشد
خوشا در گوشهی عزلت ، به آزادی خزیدن ها
به ملک عاریت عار است الحق، چشم دل بستن
شرف از تیغ ابرو نیست ،اندر خون تپیدن ها
در این گلشن مشو سردر هوا، چون سرو، پادر گِل
از این بستان گذر کن چون نسیم ، اندر وزیدن ها
ترا عیسی پدر، روح القدس مادر بود ، ای دل
چو طفلان دایه جویی چند ،بر پستان مکیدن ها
مزن بی معرفت دم، ای فواد ، از رتبهی عرفان
که جاهل دارد ازفعل زبانش لب گزیدن ها
زنده جاوید
زندهی جاوید کیست کشتهی شمشیر دوست
که آب حیات قلوب ، در دم شمشیر اوست
گر بشکافی هنوز ، خاک شهیدان عشق
آید از آن کشتگان زمزمهی، دوست دوست
آن که هلاکش نمود ساعد سیمین یار
باز به آن ساعدش کشته شدن آرزوست
بندهی یزدان شناس موت وحیاتش یکیست
زآنکه به نور خداش ، پرورش طبع وخوست
غیر خدا باطل است در نظر اهل حق
دعوی انّی انا کاشف توحید هوست
آن شجری را که حق بهر ثمر پرورید
بانگ اناالحق زند ،تا ابد از مغز وپوست
دل چو زخود غافل است عارف بالله نیست
بر لب جو سال ها، تشنه لب و آب جوست
گوش دل مؤمن است ، سامع صوت خدا
گرچه زآواز خلق ، ملک پر از های وهوست
هرکه زکوی مجاز پا به حقیقت نهاد
برسرش از روزگار مخمصهی تو به توست
عاشق وارسته رابا سر وسامان چه کار
قصهی ناموس وعشق صحبت سنگ وسبوست
عاشق دیدار دوست ،اوست که همچون حسین(ع)
زردی رخسار او سرخ زخون گلوست
هرکه چو او پا نهاد بر سر میدان عشق
بی سرو سامان سرش ،در خم چوگان، چو گوست
دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش
منت شمشیر دوست ، بر بدنش مو به موست
گر به اسیری برند عترت او دشمنان
هر چه زدشمن براو ، دوست پسندد نکوست
تا بتوانی فواد در غم او گریه کن
برتو از آبِ رو ، نزد خدا آبروست
خلوت دل
در خانهی دل مارا ،جز یار نمی گنجد
چون خلوت یار اینجاست، اغیار نمی گنجد
در کار دوعالم ما ، چون دل به یکی دادیم
جز دست ، یکی ما را ، در کار نمی گنجد
مستیم ودر این مستی بیخود شده از هستی
در محفل ما مستان ، هشیار نمی گنجد
اسرار دل پاکان ، با پاک دلان گویید
کهاندر دل نا محرم،اسرار نمی گنجد
گر عاشق دلداری ،با غیر چه دل داری
کهآن دل که در او غیر است، دلدار نمی گنجد
از بخل وحسد بگذر، در ما و تویی منگر
با مسالهی توحید ، این چار نمی گنجد
گر انس به حق داری، از خلق گریزان شو
که آدم چو بهشتی شد ، در نار نمی گنجد
انسان چو موحد شد ، در شرک نمی ماند
آری گل این بستان ، با خار نمی گنجد
گفتار فواد آری شایسته بود لیکن
آن جا که بود کردار،گفتار نمی گنجد
کنگره عرش
کنگره عرش نسیت ، منزل هر بوالهوس
طایر این آشیان جان حسین است وبس
قلهی قاف وجود ، منزل عنقا بود
بر سر این آشیان پر نگشاید مگس
پایهی اوصاف او فوق اشارات ماست
رفعت این پایه نیست ،افئده را دسترس
محفل ایجاد را ، اوست چراغ ازل
تا ابد از نور او، مشعله ها مقتبس
وجه جمال و جلال اوست که بر نیک وبد
جلوه کند بی حجاب ، در نفس باز پس
گشت چو کرب وبلا عارج معراج عشق
روح امینش فشاند ، گرد زسم فرس
او قفس تن شکست تا به قفس ماندگان
در پی او بشکنند ، قالب تن را ، قفس
کشته بسی دیدهام در هوسی داده جان
زنده چو تو، کس ندید ،کشته به ترک هوس
رفت وشد اندر پیاش قافلهی دل روان
ما پی این قافله ، شاد به بانگ جرس
ایشه بافّر و نور ،عرش مقام تراست
لامسهی عقل ما دم زند از لا تمَس
بحرثنای ترا عقل نبی زورقست
جنبش ما اندرو ،جنبش خار است وخس
کشتهی غفلت بود هرکه ترا کشته خواند
ای دم جان پرورت ، زنده دلان را نفس
جان فواد از ازل ملتِمس نور توست
چون ز ازل نور توست افئده را ملتَمس
کرد دل از چشم دل، در همه عالم نظر
غیر تو کس را نیافت، تا بدهد دل به کس
با تشکر
.......خدا نگهدار.......